*سرزمین پری ها*

ابتدا

ر سلامی به گرمی زیبایی افتاب مهتاب سلامی به رنگ های رنگین کمانو سلامی به دوست ودوستی های من وشما سلام من زهرا دوست شما هستم این وبلاگ مال من هستش من این وبلاگ را درست کردم تا با شما بیش تر درارتبات باشم     ...
26 شهريور 1390

لطیفه

  لطیفه برای کودکان   امرار معاش و نویسندگی سعید به دوستش محسن: برادرت که به خارج رفته ، از چه راهی امرار معاش می کند؟ محسن : از راه نویسندگی. سعید : چه می نویسد؟ محسن : هر ماه به پدرم نامه می نویسد تا برایش پول بفرستد.   جمله سازی معلم : امیر جان ، با حمید یک جمله بساز. امیر : شما چقدر شبیه همید!   جمله رمزی حسن پس از شرکت در امتحانات پایان سال ، به همکلاسی اش گفت : ما می خواهیم به مسافرت برویم. لطفا نمره های مرا بپرس و اگر تجدید شده بودم ، به صورت رمزی به من خبر بده. اگر از یک درس تجدید شده بودم ، بگو : سلیم به ت...
26 شهريور 1390

خبر خبر

  مسابقه مسابقه   بچه های عزیزمابرای شماعزیزان مسابقه ای درنظرگرفتیم که دران شما بچه های باهوش جواب 5تاازچیستانهارا برای ما ایمیل کنید ostrichir@yahoo.com  ...
26 شهريور 1390

جغله های باادب

 سلام  بچه ها ی عزیز حالتان خوب است من می خواهم بچه های باادب را به شما معرفی کنم                      خودتان مشا هده کردید ان قدر با ادب تمیز بودن که نگووووووووووووووووووو      ...
26 شهريور 1390

نقاشی های کودکانه

ؤ       بچه ها این نقاشی ها را دوستانتان برای ما ایمیل کردند شما هم می توانیدبرای مانقاشی هایتان را ایمیل کنید OSTRICHIR@YAHOO.COM   ...
26 شهريور 1390

شعر وسرود

       شعر     کفشدوزک کوچولو   حسابی غصه داره   چون که برای دوختن   دیگه کفشی نداره   سوزنشو گذاشته   کنار گل تو باغچه   کاشکی براش بیارن   یه لنگه کفش کهنه   نخهاشو قیچی کرده   تا که باشه آماده   وقتی کفشی نداره   نخها چه سودی داره   از اون دورا میادش   انگار صدای خش خش   داره میاد هزارپا   با یه بخچه رو دوشش   تو بخچه اش گذاشته   هزار تا کفش پاره   حالا دیگه کفشدوزک &nbs...
26 شهريور 1390

قصه

  قصه :   يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود لانه ي آقا كلاغه و خانم كلاغه توي دهكده ي كلاغها روي يك درخت سپیدار بود. آنها سه تا بچه داشتند. اسم بچه هايشان سياه پر ، نوك سياه و مشكي بود. وقتي بچه ها كمي بزرگ شدند، آقا و خانم كلاغ به آنها پرواز كردن ياد دادند. بچه كلاغها هر روز از لانه بيرون مي آمدند و همراه پدر و مادرشان به گردش مي رفتند.  يك روز همه ي آنها در يك پارك دور حوض نشسته بودند و آب مي خوردند كه چندتا پسربچه ي شيطان آنها را ديدند و با تير و كمان به سويشان سنگ انداختند. كلاغها ترسيدند و فرار كردند ؛ اما يكي از سنگها به بال مشكي خورد و او حسابي ترسيد. تا آمد فرار كند ، سنگ ديگري به سرش خ...
26 شهريور 1390

شعر وسرود

 پروانه رنگ رنگ زیبا    باز آمده ای به خانه ما پروانه رنگ رنگ زیبا    باز آمده ای به خانه ما بر گو شه پنجره نشینی تا باغ قشنگ را ببینی بر گو شه پنجره نشینی تا باغ قشنگ را ببینی مهمان قشنگ رنگ رنگم همبازی کوچک قشنگم امروز که غنچه های زیبا لبخند زده به صورت ما امروز که غنچه های زیبا لبخند زده به صورت ما امروز که غنچه های زیبا لبخند زده به صورت ما من می کنم این درچه را باز پروانه من درآ به پرواز  ...
26 شهريور 1390